سفر در مستطیلبه نام خدا
سفر در مستطیل
(داستان کوتاه)
نویسنده: محمد جانفشان
سبز، آبی، بنفش و قرمز
طاووس شده بود اتوبوس
بر خط خاکستری جاده
پیچ در پیچ جلو میرفت در مستطیل و دشت های رنگ و وارنگ
از پنجره های اتوبوس، آوازهای شادمانه ی بچه ها بیرون می ریخت و توپ های پلاستیکی زیر پاهای شان ورم میکرد شادی هوا را پر از نت های گوش نواز کرده بود
همه چیز در حال رقص، حتی درختان سبز و قهوه ای با طناب هایی که بر آنها بسته میشد
با بچه های بی تاب برای تاب خوردن زیر تابش آفتاب که صف می کشیدند برای تاب خوردن
لبخند خانم معلم تصادفا" روی لبش بود و آن مدادِ تراش نخورده که خواب بچه ها را می دید و انگشت های بچه ها، دوستش نداشتند
درکیفش یا روی میزش جا مانده بود.
اتوبوس پر از خنده بود و آواز و مدادها یکی یکی منتظر
جمع و تفریق جا مانده بود و ضرب روی صندلی های ماشین هیجان می ریخت
صدای قاوون ... قاوون ... قاوون موتور اتوبوس در جاده ی خاکستری تپه های بلند که با قهوه ای کم رنگ، یکی یکی ظاهر
می شدند با کلاه های سفیدِ برفی
قاوون ... قاوون ... قاوون تا قله بالا می رفت
آن پایین دره های گُشاد با رودخانه ای سبز و چروک خورده و ماهی های قرمز که روی آب چسبیده بودند
چند درخت سبز و قهوه ای، آن تهِ ته کوچکِ کوچک و پلی چوبی که روی رودخانه لمیده، روبروی یک تونل تاریک که قطاری داشت از آن بیرون می آمد و همانجا خشکش زده بود در درگاه تونل
کنار یک خانه ی خالی که اهالیش رفته بودند با یک آنتن تلویزیون بالایش که برای خودش تکان می خورد
گوسفندهای قهوه ای و سیاه و پسرک چوب به دست، زیر یک آسمان آبی با ابرهای سفیدی که در گوشه ای خجالت زده پنهان شده بودند
از ترس خورشید نارنجی که موهایش را ولو کرده بود روی آسمان و زمین و جاده خاکستری ...که پیش می رفت تا ضلع مستطیل سفید تا خواب
با صدای قاوون ... قاوون ... قاوون ...
و صدای تلفن های همراه بچه ها: "مادر جان کجائید؟"
و کودک خسته که پلک هایش آرام آرام یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و صورتش روی مستطیل سفید کاغذ
کنار یک جعبه ی مداد رنگی
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|