شبی که ...
زمانه ، تا که مرا جانب عتاب گرفت
شکسته زورق دل را هراسِ آب گرفت
خیال سبز نگاهی ، که زندگی می داد
چو تشنه مردِ مسافر ، ره سراب گرفت
سری که بر قلِل عشق، سایه می افکند
به قعرِ دره ی افتادگی ، شتاب گرفت
دلی که در رِه جانان ، به خاک و خون افتاد
ز جامِ تلخ صبوری ، شرابِ ناب گرفت
دو نرگسی، که مرا رهنمایِ جانان بود
خمار گشت و دوباره خیالِ خواب گرفت
لبی که چشمه ی گلخنده هایِ شیرین بود
سرودِ خشکِ عطش شد ، رهِ خراب گرفت
سیاه ـــ خرمنِ مویی که عطرِ عاطفه داشت
پیامِ یأس شد و رنگِ ماهتاب گرفت
دو دست ملتمسی ، کاو وفا طلب می کرد
بجای مهر زیاران ، جفا جواب گرفت
به سایه سارِ نوازش نشسته ، یارانند
چه غم که خانه ی ما ، هُرم آفتاب گرفت
رسید از درِ تسلیم ، سایه ی پیری
مرا میان دو بازوی خویش قاب گرفت
چه گویمت که چه بر ما گذشت و چون افتاد
شبی که چهره ی شب ، شکل آفتاب گرفت
پاییز 1365
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|