1403/10/1
آخرین اخبار
آرشیو موضوعی
آثار
آمار وب سایت
تعداد کاربران آنلاین : 17
بازدید امروز : 161
بازدید دیروز : 78
بازدید هفته جاری : 161
بازدید ماه جاری : 161
بازدید سال جاری : 33835
بازدید کل : 501280
دایی

یک داستان کوتاه از: روستا                                                                                    نویسنده: محمد جانفشان                                                  

دایی

رادیو دو موجی را که برای  فرار از بیکاری پر بدک نیست تا جلوگیری کند از هجوم افکار !

به دوش می اندازم و کوره راه پر پیچ و خم را در پیش می گیرم . ساعت نزدیک یازده و نیم است و آفتاب تازه سوزاندن را شروع کرده .

راه سربالاست و من تقریبا مثل بعضی از اتومبیلها جوش آورده ام ولی طبیعت آن هم هنگام بهار بداد آدم       می رسد و نمی گذارد خیلی هم بد بگذرد، مخصوصاً که در کنار راه درختهای انار با آن گلهای اناری منتظر باشند و هیجان آب هنگام دویدن در جوی .

حالا دیگر راه سربالا را پشت سر گذاشته ام و روستای کوچک، زیر پایم مثل خانه هایی که بچه ها از گل         می سازند زیباست و از طرفی، زیبایی افتادگی، دلم سرشار می شود. کم کم به سرازیری می رسم ... و پشت سرم کوه به صورت دیواری بلند بالا می­آید. در عوض روبرویم درختان نارون و بیدهای کنار آب قد می­کشند.

به کنار چشمه می­رسم. چند کف آب خنک که در کوه نعمتی است بصورت عرق کرده می ریزم خستگی از تنم فرار می کند. توی استخر ماهی های سیاه مشغول جنب و جوشند.

از جا بلند می شوم، از چینه کوتاه پایین می­خزم.

زیر یک درخت نارون آلونگ گلی در خواب دیدارها چرت می زند.

سینه­ام را صاف می­کنم : های های دایی... (صدا در کوه می پیچد)

از ته دره صدای لرزانی جوابم را می دهد. زیر یکی از درختهای آلبالو روی تخته سنگی چمباته می زنم. رادیو هنوز مشغول است. یک نفر هم اسمش را برای یاد بود روی تخته سنگ کنده. آسمان موافق است آلبالوها دست  درگردن هم دوتا دوتا ، چهارتا چهارتا ، از درخت آویخته اند و با نسیمی که می وزد درتاب نشسته اند. صدای خش خشی از طرف پایین، رسیدن «دایی» را اعلام می کند.

دایی با صورت قرمز و پشت خمیده با آن عینک دودی همیشگی به بالا می خزد.

سلام و احوال پرسی و گلایه ای از کم لطفی دوستان....

(با عجله در زیر درختها محو می­شود).

چند لحظه بعد با مقداری سیب و آلبالو بر می­گردد.

عینکش را برداشته و می گوید:

- خوب کجایید، آقای مدیر، چرا اینطرف ها نمی آیین...بفرمایین

و من در حالی که مشغول ور رفتن به سیبها شده­ام می­گویم: شما چرا حال ما را نمی پرسید؟

شهر بانو خانم با یک سینی چای و مقداری تعارف از پله های کلبه پایین می آید. سرشار از مهر و محبت است. دلش از خدا یک بچه می خواهد و فعلاً در انتظار برآوردن آرزویش روزها را پشت سر می­گذارد. من به دایی پیشنهاد می­کنم که سری به دکتر زنان بزنند. شاید مشکل حل شود. دایی می گوید: ای بابا... ما دیگه             پیرشده ایم کی حوصله بچه را دارد، میوه بفرمایید.

بعد از کمی گفتگو درباره مریضی گوسفندها و جستجوی راه چاره، راه می افتم مدرسه را مثل همه جمعه ها ساکت و خاموش می­بینم و در را باز می­کنم و روی صندلی می­نشینم تا فکری برای شام کنم. ساعتی نگذشته بود که سر و صدای بیرون مرا از جا بلند می­کند. عبدالله نفس نفس زنان به طرف مدرسه می­آید، می­گویم چی شده عبدالله؟

عبدالله زاری کنان می گوید: دایی مُرد دایی مُرد... و زد  زیر گریه. غرق شد آقا.

باهم، به دو، سراغ خانه دایی رفتیم مردم جمع شده بودند، شهربانو روی زمین نشسته بود و خاک بر سر خود   می ریخت و زاری کنان می گفت: برای یک آب تنی رفته بود. دیدی چه شد... دیدی که برنگشت و ...

آن طرف تر کنار استخر، دایی با لباس خیس داراز کشیده بود تو گویی که سال هاست که به خواب رفته است.



نظرات بینندگان انتشاریافته: 0 غیرقابل انتشار: 1
نظر شما
نام و نام خانوادگی:
آدرس سایت:
رایانامه:
متن پیام: