جایزه بزرگیک داستان کوتاه نویسنده: محمد جانفشان
جایزه بزرگ
آقای ذوالقرنین هم آدمی بود مثل همه آدمهای دیگر. مدت زیادی زحمت کشیده بود تا توانسته بود در اداره شناسنامه استخدام شود و بعد هم خوب معلوم بود دیگر . فامیل دورو برش را گرفته بودند و راضیش کرده بودند که زن بگیرد و بعد در ازای هر بچه ای که میآورد یک افزایش حقوق گرفته بود و یا در ازای هر رتبهای که گرفته بود یک بچه درست کرده بود. کاری نداشت به این کارها. خوب بچه دار میشوند چه میشود کرد. این را هم حس کرده بود که بین حقوق او و تعداد فرزندانش نسبتی برقرار نیست. شاید هم نسبتی وجود داشت و او کشف نکرده بود. به هرحال خانمش هم برای حل این مشکل کمکش می کرد، مثلا لباسهای کهنه را میفروخت و کاسه بشقاب میگرفت. پاکتهای اجناس که ذوالقرنین از بازار میآورد را جمع میکرد وقتی یک کیلو می شد به بقال محل می فروخت . روزنامه هایی را که آقای ذوالقرنین می خرید و تا آخرش را میخواند جمع میکرد و یکجا میداد به قصاب محل و پولش را میگرفت. بعد از مدتی که دید همسایه ها مرتباً از داخل پودرهای رخت شویی صاحب استکان و قاشق و بشقاب می شوند او هم شروع کرد به مصرف پودر. آخر تا آن موقع در خانه آقای ذوالقرنین پودرهای رخت شویی جای صابون را نگرفته بود و اتفاقاً خانم آقای ذوالقرنین چندبار ذوق کنان قاشق و استکانی را که از جعبه پودر برنده شده بود آورده بود جلوی آقای ذوالقرنین و نشانش داده و آقای ذوالقرنین هم از شما چه پنهان خوشحال شده و شاید ته دلش به زندگی امیدوار شده بود و خودش را صاحب شانس تصور میکرد، گرچه خانم این جوائز را قدم مبارک دختر کوچولوشان می دانست و ضمن آن مرتبا حرص می خورد که چرا این ها برنده ماشین و ویلا و پول نمیشوند. بالاخره یک روز به این نتیجه رسیدکه برای برنده شدن باید فعالیت هایی هم کرد که خدا گفته بود از تو حرکت ، از من برکت. ولی او تا حالا چه کرده بود؟ حساب پس انداز در بانک باز کرده بود؟ مفتی هم که نمی شد برنده شد. برنده شدن این روزها خرج داشت و او هم فقط غصه می خورد که خرج برنده شدن را نداشتند. و تازه خانم آقای ذوالقرنین آدم مقتصدی هم بود اگر چه همسایه ها میگفتند آدم خسیسی است ولی شوهرش او را آدمی مقتصد به شمار میآورد. مشکل خرج و ضرر برنده شدن هم بالاخره یک روز حل شد. و خانم ذوالقرنین کشف کرد که در بانک، حساب پس انداز باز کردن ، ضرر ندارد خرج هم ندارد . پول آدم هم همیشه سرجایش هست. تازه سالی چند درصد هم سود می آورد و می ارزد . این بود که فکر خود را در یک روز که شوهرش سرحال بود ، خیلی با آب و تاب با آقای ذوالقرنین درمیان گذاشت و برایش هم توضیح داد که اگر برای خودشان و همه بچه ها حساب باز کنند، نه تنها ضرر نمیکنند بلکه شانس را هم از چند طرف محاصره کردهاند. آقای ذوالقرنین این فکر را پسندید ولی مشکل اصلی این بود که پول نداشت تا برای همه بچه ها حساب باز کند آن هم حداقل صدتومان در هر دفترچه بگذارد. از آنجا که خانم ذوالقرنین در همه مشکلات یارو یاور شوهرش بود این بار هم با ارائه یک فکر بکر لب های شوهرش را تا بنا گوش باز کرد. او با آب و تاب گفت : می دانی که بانک فلان ماهی پنجاه هزار تومان مادام العمر جایزه می دهد و هنوز چند ماه به قرعه کشی اش باقی مانده، بنابراین اگر هر برجی دو حساب پس انداز باز کنیم بعد از سه ماه همه صاحب حساب پس انداز خواهیم بود. منتهی چون پول زیادی نداریم برج اول که دو حساب باز کردی و دویست تومان گذاشتیم فردایش می رویم یکی نود تومان از حساب ها میگیریم و باز خرج میکنیم. برج دوم دوباره همین کار را میکنیم و باز روز بعد دوتا نود تومانش را میگیریم، برج سوم هم باز دو حساب دیگر باز میکنیم و روز بعد دو تا نود تومانش را میگیریم و پس از سه ماه با شصت تومان شش حساب بازکردهایم، آن وقت صبر میکنیم تا آخرین فرصتی که بانک اعلام میکند و یکی دو روز به آخرین فرصت، میرویم از یکی از دوستان پانصد و چهل تومن قرض می کنیم و همه حساب را به صد تومان می رسانیم و آن وقت با داشتن شش حساب در قرعه کشی شرکت میکنیم. البته بعد از اعلام نتیجه باز می توانیم پانصد و چهل تومن را از حساب ها بیرون بیاوریم و بدهیم به صاحبش تا سال دیگر. خوب بالاخره یک روزی هم نوبت ما می شود که برنده شویم. آقای ذوالقرنین از این فکر خوشحال شد و حتی میخواست یک دستی به عنوان تشویق هم پشت زنش بزند. ولی ترسید که رویش زیاد شود. این بود که به لبخند قناعت کرد.
چه دردسرتان بدهم از دو سه روز مانده به آخر هر برج مرتبا خانم ذوالقرنین به آقای ذوالقرنین تذکر می داد که اگر حقوق گرفتی یادت نرود که حساب بازکنی . این بار نوبت کی وکیه و آقای ذوالقرنین هم شناسنامه ها را می گرفت و می گذاشت جیبش و بعد از حقوق گرفتن می رفت بانک و در ماه سوم بود که کارمند شعبه او را بجا آورد و گفت شما حتما برنده خواهید شد و او هم گفته بود انشاالله خدا از دهان شما بشنود.
اتفاقا تمام کارها به دلخواه خانواده ذوالقرنین پیش رفت، یعنی پانصد و چهل تومان هم بالاخره فراهم شد و دو سه روز قبل از آخرین فرصت موجودی همه حساب ها تکمیل شد و از آن به بعد خانم و آقای ذوالقرنین شب و روز منتظر بودند که نتیجه قرعه کشی را از رادیو بشنوند ویا از روزنامه بخوانند. حتی خانم ذوالقرنین یکبار در خواب دید که برنده شدهاند و با آب و تاب صبح برای شوهرش تعریف کرده بود ولی شوهرش گفته که خواب زن چپه. تغییر تازهای اخیرا در خانه ایجاد شده بود این بود که قبلاً وقتی روزنامه را درِ خانه می دادند بچه ها آنرا مستقیما جلوی آقای ذوالقرنین می گذاشتن اما حالا دیگر اول کسی که روزنامه را بازرسی میکرد خانم ذوالقرنین بود که فقط به دنبال یک چیز می گشت : مراسم قرعه کشی بانک فلان .
یک روز که روزنامه را دیرتر از هر روز درِ خانه دادند و خانم ذوالقرنین از انتظار دلش یه ذره شده بود ناگهان چشم خانم ذوالقرنین به پایین صفحه اول افتاد که نوشته بود : مراسم و نتیجه قرعه کشی بانک فلان در صفحه هشت، که از خوشحالی فریادی زد و بطرف آقای ذوالقرنین دوید و بچه ها هم که برایشان صدای فریاد تازگی داشت دور پدرو مادر را گرفتند. صفحه هشت حالا کجاست؟ شاید مدتی گشتند تا بالاخره صفحه هشت را پیدا کردند. چشم های شان سیاهی رفت و اضطراب عجیبی داشتند، شروع کردند به جست و جو صفحه هشت و بالاخره مراسم قرعه کشی را پیدا کردند و ناگهان اسم آقای ذوالقرنین با شماره حسابش از جلو چشمشان گذشت و یک دفعه باهم فریاد کشیدند و شروع کردند به بوسیدن بچه ها ، حتی آقای ذوالقرنین که آدم مبادی آدابی هم بود متوجه نشد که چندبار زنش را هم جلو بچه ها بوسیده است .
خبر خیلی زود در شهر پیچید. آقای ذوالقرنین برنده ماهی پنجاه هزار تومان بطور دائم العمر شده بود. فامیلها آمدند تبریک گویان ، شیرینی و شام خوردند و رفتند . دوستان آمدند تبریک گویان ، شیرینی و شام خوردند و رفتند. در خیابان هرکس او را می دید سلام می کرد ، تبریک می گفت و شیرینی می خواست. خلاصه آقای ذوالقرنین گمنام به نحو بسیار ساده و مبتکرانه ای مشهور خاص و عام شد. عکسش در روزنامه های مهم چاپ شد. مصاحبه رادیویی با او کردند .
فیلم سینمایی از او گرفتند ، یکبار هنگام سوار شدن اتوبوس ، یکبار هنگام پیاده شدن . وخلاصه کمتر کسی بود که آقای ذوالقرنین را نشناسد . آقای ذوالقرنین در ده سال شش میلیون تومن و در ظرف سی سال هیجده میلیون تومن میگیرد. اولین پنجاه هزار تومن را که گرفت داد به قرض هایی که در نتیجه جشن و سرورها برایش ایجاد شده بود، داد. تازه دومین پنجاه هزار تومان را گرفته بود که آقای صاحبی همکارش خیلی آهسته از او پرسید که: حالا ماهی پنجاه هزار تومان را مرتب می دهند و او گفته بود بله و آقای صاحبی خیلی مودبانه و مضطربانه گفته بود : آقا خیلی احتیاط کن و او که فهمیده بود پرسید که چرا؟ و آقای صاحبی گفته بود حالا خیلی دشمن دارین و او پرسیده بود : مثلاً؟ و او گفته بود خودشان، و همین حرف کم کم آقای ذوالقرنین را به فکر واداشت. راست میگفت پس باید مواظب خودش باشد. او که همیشه از کنار خیابان رفت و آمد میکند، از کجا معلوم اتومبیلی به او عمداً نزند. و به همین دلیل بود که تصمیم گرفت دیگر از کنار خیابان راه نرود و همیشه از پیاده رو رفت و آمد کند ولی بفکرش آمد ممکن است حادثه در پیاده رو اتفاق بیفتد . مثلا از بالا، یک گلدان به سرش بیندازند. به تدریج آن قدر حساس شده بود که اگر حادثه ای در منزل او اتفاق می افتاد میگفت حتماً دنبال من بودهاند و عوضی گرفتهاند. از سوار شدن به تاکسی هم میترسید چون ممکن بود تاکسی عمداً تصادف کند و یا ماشینی عمداً به تاکسی بزند. ماشین شخصی هم میترسید بخرد بخصوص که چشمش هم کمی ضعیف بود و ممکن بود خیلی ساده با او تصادف کند و از بین برود. مدتی به این فکر افتاد که یک نفر استخدام کند که مواظب جانش باشد باز فکر می کرد ممکن است همان نفر را بخرند. کم کم آن قدر این مسئله او را حساس کرده بود که در اداره از مراجعین هم میترسید و اجازه نمی داد به او نزدیک شوند و نامههای مراجعین را از طریق مستخدم دریافت میکرد و گاهی اوقات هم که مراجعی می آمد و به او نزدیک می شد داد و بی داد می کرد و به نوعی از او بهانه می گرفت. خیلی اتفاق افتاده بود که درِ اطاقش را به روی مردم قفل کرده بود. بالاخره روزی مقام ریاست او را خواست و خیلی محترمانه صلاح بر آن دید که آقای ذوالقرنین مدتی در خانه استراحت کند و به او پیشنهاد تقاضای مرخصی کرد و حتی سفارش کرد که خود را به پزشکی نشان دهد و آقای ذوالقرنین هم قبول کرد. ولی ترس آقای ذوالقرنین تمام شدنی نبود. در خانه هم شب و روز میترسید و کم کم اشتباهاً کسانی را می دید که در کمین او بودند و فریاد می زد و بعدها حتی فرار میکرد و در گوشهای پنهان می شد.
خلاصه کار به جایی کشید که خانم ذوالقرنین ضمن مشورت با خویشان آقای ذوالقرنین را به بیمارستان روانی برد و همه روزه همسرش و بچه ها به دیدارش میرفتند ولی بالاخره یک روز صبح زود بود که از بیمارستان خبر دادند آقای ذوالقرنین دیشب هنگامی که دستشویی بوده ناگهان فریادهایی کرده و وقتی به سراغش رفتهاند دیده اندکه نقش زمین شده و از دنیا رفته است.
پاییز 1355
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|