اشرفی(1)یک داستان کوتاه از: روستا نویسنده: محمد جانفشان
اشرفی(1)
همینکه صدای خروس از درز اطاق بداخل خزید، حمزه علی چشمهای خواب آلودش را مالید و در رختخواب نشست. هوا هنوز آنقدر گرم نشده بود که بدنش مور مور نشود. کتش را بدوش انداخت و فیتیله فانوس را که بالای سرش توی طاقچه پت پت میکرد، بالا کشید و توانست بفهمد که لحاف از روی بچه ها کنار رفته و بچه ها در خواب کز کرده اند. به آرامی لحاف را روی آنها کشید و با نوک پا خودش را از اطاق بیرون برد. هوا داشت سربی می شد اما تک و توک ستاره ها به جا مانده بودند. نسیم خنکی علفهای خشک کنار حیاط را به این طرف و آن طرف می راند و گوشهای علفهای خشک را روی هم جمع کرده بود.
با ته مانده آب آفتابه صورتش را شست و بعد دستمال همیشگیاش را که پر از چین و چروک بود بیرون آورد و صورتش را خشک کرد. بعد بیل آبیاری را برداشت و سربالایی ده را در پیش گرفت. امروز نوبت آبیاری حمزه علی بود و همه فکرش متوجه باغ ، تا رسیدن به باغ که درست در دامنه کوه قرار داشت.
بند آب ها را بسرعت یکی بعد از دیگری می بست و پیش می رفت تا آخرین بند آب که بالاترین نقطه باغ بود.
از گدار تنگی به پشت کوه پچید و پیش رفت. هوا دیگر روشن شده بود و سرو صدای بچه های ده تا این طرف تپه می آمد. اکنون « سلخ پشت گدار»(2) لب ریز از آب، منتظر حمزه علی بود .
حمزه علی مدتی به سلخ نگاه کرد و بعد خوشحال چوب سلخ را کشید و آب با عجله در جوی «پشت سلخ» راه افتاد. حمزه علی پیشاپیش آب می رفت و با سر بیل سنگهای بزرگ را از جوی به بیرون پرتاپ میکرد و زیرلب برای خودش آواز می خواند .
حالا خورشید از پشت کوه های آن طرف مثل تشتی نقرهگون بیرون آمده بود. همین طورکه با نوک بیل ریگی درشت را به بیرون پرتاپ و مسیرش را با چشم دنبال میکرد چشمش به چیزی افتاد که چند متر پایینتر میدرخشید. حمزه علی اول خیال کرد یک تکه شیشه رنگی است که در آفتاب او را گول می زند. بعد بنظرش رسید که سکه ده شاهی است. این بود که به سراغش رفت و بی اعتنا آن را برداشت. گردوخاکش را که پاک کرد چشمش برق زد. یک اشرفی طلا ، اشتباه نکرده بود. به سرعت آن را در جیب گذاشت و یاد حرف های ساری خان افتاد که گفته بود از پدرش شنیده که در پشت گدار گنج وجود دارد. چند وقت پیش هم که سیّد کتابدار آمده بود نشانی های آن را از روی کتاب خوانده بود : «گنج پایین نهر است. آفتاب را هر صبح می بیند. تخته سنگی در بالای آن. یک متر زیر خاک ...»
حمزه علی اطراف را نگاه کرد، هیچ کس نبود. با گذاشتن چند قلوه سنگ روی هم ، محل یافتن اشرفی را نشان گذاشت و ذوق زده راه افتاد و به آبیاری پرداخت اما لحظهای از فکر گنج بیرون نمی رفت. هزار نقشه میکشید و فکرش هزار جا میرفت. فکر راحت شدن از دست ارباب، مدرسه فرستادن بچه ها، صاحب زمین شدن و بالاخره ارباب شدن و هزار جور فکر دیگر، دلش را می برد.
آب دادن باغ ها که تمام شد هنوز خیلی به ظهر مانده بود و حمزه علی بیل به دوش وارد خانه شد. گوهر زن حمزه علی کنار باغچه مشغول شستن ظرف ها بود و دامن پیراهن گلدارش روی زمین پهن شده بود . بچه ها هم آن طرف حیاط سینه کش آفتاب مشغول گِل بازی بودند و با گِل، گوسفند و گاو و اسب و آغل می ساختند و گاهی هم سر مشتی گل دعوا می کردند.
گوهر زن حمزه علی، زیر لبی، سلام کرد و مثل همیشه مشغول کارش شد. حمزه علی به طرف اطاق رفت. سماور مشغول جوشیدن بود. چای را دم کرد اما قرار نداشت. گوهر را صدا کرد. با صدایی که از هیجان میلرزید به او گفت که گنج را پیدا کرده. اما گوهر باور نمی کرد. تا اینکه حمزه علی اشرفی را کف دستش گذاشت و باور کرد. آن روز تمام صحبت حمزه علی و زنش روی گنج و چگونگی بیرون آوردن آن دور میزد...
شب بود. بچه ها بخواب رفته بودند . چراغ خانه های همسایه خاموش شده بود. حمزه علی و گوهر به آهستگی از اطاق بیرون خزیدند و با بیل و کلنگ راه « پشت گدار » را در پیش گرفتند.
وقتی به محل گنج رسیدند هر دو خسته شده بودند . هیجان و دلهره هم اضافه بر خستگی آنها را به نفس نفس می انداخت. حمزه علی بدون هیچ حرفی مشغول کندن زمین شد و گوهر در کنار زدن خاکها او را یاری میکرد. بوی خاک مرطوب و صدای ضربه کلنگ در دل گوهر شوری می انگیخت.
عرق از سرو روی حمزه علی می ریخت و تا سینه در زمین، مشغول کندن بود. حالا دیگر حمزه علی عصبانی شده بود و گوهر دلداری اش می داد و تشویقش می کرد که چند کلنگ دیگر بزند. شاید به گنج برسد.
صدای خروس ها که از دور به گوش رسید حمزه علی به اندازه ی یک گور دو نفری زمین را حفر کرده بود و از گنج خبری نشده بود . گوهر زانوانش را که بغل کرده بود رها کرد و از جا برخاست. حمزه علی خسته و کوفته از گودال بیرون آمد و بطرف ده راه افتاد .
نزدیک ظهر گوهر مشغول شستن ظرف ها بود که هاجر خواهرش وارد خانه شد. کار هر روزش بود. وقتی از کار خسته می شد بسراغ گوهر میآمد و به درد و دل کردن و از مردم حرف زدن مشغول می شد. هنوز ننشسته بود که ناله و نفرین را به جان دختر تازه عروسش شروع کرد : « هزار بار گفتم، دختر، مواظب خودت باش، مواظب چیز هایت باش، مگر به خرجش رفت، مگر گوش کرد. دیروز که رفته سر سلخ ، یکی از اشرفی های دستبندش را گم کرده و نمی دانم جواب پسره را چی بگویم...»
در همین حال که هاجر می نالید و به زمین و زمان نفرین می کرد گوهر، گره_ بسته گوشهی چارقدش را بازکرده بود و لحظه ای بعد، یک اشرفی در کف دست هاجر می درخشید.
توضیح:
(1)در بعضی از نقاط ایران به آب بندهای بزرگ که آب چشمه را جمع می کند «سلخ» می گویند.
(2)اشرفی سکه ای است از طلا که از قرن پانزدهم در دولت عثمانی و مصر و نقاط دیگر رایج بوده است.
پاییز 1350
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|